آرسام  آرسام ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

آرسام من

19 ماهگيت مبارك

سلام به گل پسري . عزيز دل ماماننننششش . فداي پسرم بشم كه امروز ماهه شد . روز به روز آقاتر و مودب تر ميشي . خيلي خوبي گلم . چه قدر خدا به ما لطف كرده كه تو رو بهمون داد . 4 روز ديگه سال نو شروع ميشه و يك دفتر جديد براي زندگيمون باز ميشه خدايا براي همه سال خوبي باشه پر از آرامش و بهترينها . ديشب رفتيم خريد حس و حال عيد و ماهي قرمز و سبزه ... مغازه هاي شلوغ هر كسي مشغول خريد يه چيزيه يكي لباس يكي آجيل يكي كفش خلاصه همه درگيرن خدايا به عاقبت بخيري باشه ......... ...
26 اسفند 1393

باران که بند بیاید تازه خاطره ها شروع می کنند به چکیدن

نبودنت در من قدم می زند و من زیر باران تو دور میشوی ، من خیس این دلبری های بهار است نیامده دیوانه می کند کوچه را از تنهایی ! امروز 20 اسفنده . آرسام مامان نميدوني چه هواييه از ديشب داره بارون مياد . حس و حال عيد و سال جديده . لباساي عيدتو يه ماهي ميشه برات گرفتم كفشاتو خيلي دوس دارم كالج زرشكي خيلي هم بهت مياد. فدات بشم ، خوردني من . البته خريداي خودم و بابايي هنوز تموم نشده همش ميگم امروز ميرم فردا ميرم .... امسال هم با همه خوبيا و بدياش داره تموم ميشه خوشحالم كه كنارمي حست ميكنم به شادي تو شادم .....   يهو ياد دوران دبستانم افتادم يادش بخير............ ...
20 اسفند 1393

پسرم و واكسن 18 ماهگي

سلام به پسر عزيزم . فداي شما بشم . مامان جوني دو روز پيش با بابايي رفتي واكسنت رو زدن . تا ظهر كه حالت خوب بود و مشغول بازي بودي . بعد از ظهر كه از اداره برگشتم خونه بهانه گيري ميكردي و نميتونستي راه بري برات حوله سرد گذاشتم و استامينوفن دادم تا شب راه نرفتي و نشسته بودي و با مهرشاد و مهرنوش بازي ميكردي . خدا رو شكر شب هم تب نكردي و تا صبح راحت خوابيدي . ديروزم كه من خونه بودم و مرتب حوله گرم ميذاشتم روي پات . موقع راه رفتن پا تو رو زمين ميكشيدي ولي از ظهر به بعد ديگه كاملا خوب شدي خدا رو ششكككر و به شلوغ بازيات ادامه دادي ..... فدات بشم. قد و وزنت هم خوب بود . قدت 86 سانتي متر و وزنت 12 كيلو .   ...
7 اسفند 1393

I LoVE YOU

قربون پسرم برم. يه عروسك داري كه كادوي تولدته خاله راضيه برات آورده بود . يه دكمه داره فشار مي دي ميگه i love you ،‌ تو هم ياد گرفتي ميگي  آ لا او  كلمات ديگه اي كه تازه ياد گرفتي مامان ميما (مامان سيما) و بابا آلِف (بابا عارف) . عزيز دلم خيلي وقتا از صداي بلند مي ترسي يه شب كه داشتي با بادبادك بازي مي كردي بابايي باد بادبادك رو خالي كرد و تو از صداش ترسيدي به بابايي گفتم نكن بچه ترسيد از اون موقع وقتي از چيزي مي ترسي خودت ميگي ترسي (ترسيد) . الهي فداي تو بشم قربون قد و بالات . هر موقع كه توپ بازي مي كني و توپتو ميندازي بالا ميگي هوا ، يعني ميندازي هوا ...
2 اسفند 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرسام من می باشد